قدح گرفتن. صراحی گرفتن. کنایه از نوشیدن شراب و باده خواری است: پیاله گیر که عمر عزیز بی بدل است... حافظ. به احتیاط ز دست خضر پیاله بگیر مباد آب حیاتت دهد بجای شراب. صائب
قدح گرفتن. صراحی گرفتن. کنایه از نوشیدن شراب و باده خواری است: پیاله گیر که عمر عزیز بی بدل است... حافظ. به احتیاط ز دست خضر پیاله بگیر مباد آب حیاتت دهد بجای شراب. صائب
کمال یافتن. به کمال رسیدن. کامل شدن. وصول به حد کمال و تمامیت: کمال دور کناد ایزد از جمال جهان کمی رسد به جمالی کجا گرفت کمال. قطران. شعر گویان را کمال معنی اندرلفظ اوست تا نگویی مدح از معنی کجا گیرد کمال. امیر معزی. تا چون کرمش کمال گیرد اندرز ترا بفال گیرد. نظامی. آن مه نو را که تو دیدی هلال بدر نهش نام چو گیرد کمال. نظامی. و مملکت کمال گیرد. (مجالس سعدی). بگرفت کار حسنت چون عشق من کمالی یا رب مباد هرگز این عشق را زوالی. حافظ (از آنندراج). و رجوع به کمال یافتن شود
کمال یافتن. به کمال رسیدن. کامل شدن. وصول به حد کمال و تمامیت: کمال دور کناد ایزد از جمال جهان کمی رسد به جمالی کجا گرفت کمال. قطران. شعر گویان را کمال معنی اندرلفظ اوست تا نگویی مدح از معنی کجا گیرد کمال. امیر معزی. تا چون کرمش کمال گیرد اندرز ترا بفال گیرد. نظامی. آن مه نو را که تو دیدی هلال بدر نهش نام چو گیرد کمال. نظامی. و مملکت کمال گیرد. (مجالس سعدی). بگرفت کار حسنت چون عشق من کمالی یا رب مباد هرگز این عشق را زوالی. حافظ (از آنندراج). و رجوع به کمال یافتن شود
آهسته رفتن و کاررا به تأمل کردن. عنان بازکشیدن. (از آنندراج) ، دست در عنان زدن کسی به قصد متوقف ساختن اسب و سوار. از حرکت بازداشتن اسب و سوار با گرفتن دهانۀ عنان. متوقف ساختن اسب و سوار را: پیاده همان کت بگیرد عنان ز خود دور دارش به تیر و سنان. اسدی. بسی نماند که روی از حبیب برپیچم وفای عهد عنانم گرفت دیگر بار. سعدی. گفتم عنان مرکب تازی بگیرمش لیکن وصول نیست به گرد سمند او. سعدی. نمی تازد این نفس سرکش چنان که عقلش تواند گرفتن عنان. سعدی. ، دست در عنان کسی زدن بقصد دادخواهی به او: من بگیرم عنان شه روزی گویم از دست خوبرویان داد. سعدی. ، جلوگیر آمدن: عنان عطا مگیر. (کلیله و دمنه). عنان گریه چون شاید گرفتن که از دست شکیبائی زبونست. سعدی. ، عنان به دست گرفتن. هدایت کردن: بس که میجویم سواری بر سر میدان درد تا عنان گیرم به میدان درکشم هر صبحدم. خاقانی. ، در اختیار گرفتن. مستولی شدن. به دست آوردن زمام اختیار: خاقانیا زمانه زمام امل گرفت گر خود عنان عمر بگیرد امان مخواه. خاقانی. غیرت ازین پرده میانش گرفت حیرت از آن گوشه عنانش گرفت. نظامی
آهسته رفتن و کاررا به تأمل کردن. عنان بازکشیدن. (از آنندراج) ، دست در عنان زدن کسی به قصد متوقف ساختن اسب و سوار. از حرکت بازداشتن اسب و سوار با گرفتن دهانۀ عنان. متوقف ساختن اسب و سوار را: پیاده همان کت بگیرد عنان ز خود دور دارش به تیر و سنان. اسدی. بسی نماند که روی از حبیب برپیچم وفای عهد عنانم گرفت دیگر بار. سعدی. گفتم عنان مرکب تازی بگیرمش لیکن وصول نیست به گرد سمند او. سعدی. نمی تازد این نفس سرکش چنان که عقلش تواند گرفتن عنان. سعدی. ، دست در عنان کسی زدن بقصد دادخواهی به او: من بگیرم عنان شه روزی گویم از دست خوبرویان داد. سعدی. ، جلوگیر آمدن: عنان عطا مگیر. (کلیله و دمنه). عنان گریه چون شاید گرفتن که از دست شکیبائی زبونست. سعدی. ، عنان به دست گرفتن. هدایت کردن: بس که میجویم سواری بر سر میدان درد تا عنان گیرم به میدان درکشم هر صبحدم. خاقانی. ، در اختیار گرفتن. مستولی شدن. به دست آوردن زمام اختیار: خاقانیا زمانه زمام امل گرفت گر خود عنان عمر بگیرد امان مخواه. خاقانی. غیرت ازین پرده میانش گرفت حیرت از آن گوشه عنانش گرفت. نظامی
قیاس کردن. مقایسه کردن. سنجیدن. اندازه گرفتن: قیاس از درختان بستان چه گیری ببین شاخ و بیخ درختان دانا. خاقانی. ز تاریخها چون گرفتم قیاس هم از نامۀ مرد ایزدشناس. نظامی. کار پاکان را قیاس از خود مگیر گرچه باشد در نوشتن شیر شیر. مولوی
قیاس کردن. مقایسه کردن. سنجیدن. اندازه گرفتن: قیاس از درختان بستان چه گیری ببین شاخ و بیخ درختان دانا. خاقانی. ز تاریخها چون گرفتم قیاس هم از نامۀ مرد ایزدشناس. نظامی. کار پاکان را قیاس از خود مگیر گرچه باشد در نوشتن شیر شیر. مولوی
دینار و درهم را یک یک وزن کردن. مقدار باردینار را پیدا کردن. (از یادداشت مرحوم دهخدا). عیار کردن. تعییر کردن. واکندن. واکن کردن: پدید شد ز فلک مهر چون سبیکۀ زر که هیچ تجربه نتواند آن عیار گرفت. مسعودسعد. نیکان که تو را عیار گیرند بر دست بدانت برگرایند. خاقانی. گفت ای ایبک ترازو را بیار تا که گربه برکشم گیرم عیار. مولوی. به قصد هرچه شوی پست سربلند شوی گرفته ایم عیار بلند و پستیها. صائب. توان ز زخم گرفتن عیار جوهر تیغ ز جوی شیر بود حال کوهکن روشن. صائب (از آنندراج). و رجوع به عیار شود
دینار و درهم را یک یک وزن کردن. مقدار باردینار را پیدا کردن. (از یادداشت مرحوم دهخدا). عیار کردن. تعییر کردن. واکندن. واکن کردن: پدید شد ز فلک مهر چون سبیکۀ زر که هیچ تجربه نتواند آن عیار گرفت. مسعودسعد. نیکان که تو را عیار گیرند بر دست بدانْت برگرایند. خاقانی. گفت ای ایبک ترازو را بیار تا که گربه برکشم گیرم عیار. مولوی. به قصد هرچه شوی پست سربلند شوی گرفته ایم عیار بلند و پستیها. صائب. توان ز زخم گرفتن عیار جوهر تیغ ز جوی شیر بود حال کوهکن روشن. صائب (از آنندراج). و رجوع به عیار شود
محبوب معشوق، دوست رفیق. یا یار غار. ابوبکرکه درغار ثور همراه رسول خدا بود، مجازا رفیق یک رنگ وموافق ، کمک کار ناصر معین. یا به یار داشتن، کمک گرفتن: هیچکس را تو استوار مدار کار خود کمن کسی بیار مدار. (سنائی) یا یار گرفتن، در بازی یک یا چند تن از بازی کنان رابرای کمک خودبرگزیدن، همراه: مرا حیایی مناع است و نازک طبعی باآن یاراست، دارندگی هوشیار دارای هوش
محبوب معشوق، دوست رفیق. یا یار غار. ابوبکرکه درغار ثور همراه رسول خدا بود، مجازا رفیق یک رنگ وموافق ، کمک کار ناصر معین. یا به یار داشتن، کمک گرفتن: هیچکس را تو استوار مدار کار خود کمن کسی بیار مدار. (سنائی) یا یار گرفتن، در بازی یک یا چند تن از بازی کنان رابرای کمک خودبرگزیدن، همراه: مرا حیایی مناع است و نازک طبعی باآن یاراست، دارندگی هوشیار دارای هوش